خیانت !!!!

زنگ اول ، زنگ عاشقی

یه عالمه ترانه،حرفهای بی بهانه!داستان وعـکس زیبا،شعرهای عاشقانه

مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به  او گفت : 
-  می  خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :   

 

-   نام دختر چیست ؟   مرد جوان گفت :

 

-   نامش سامانتا است و  در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید  و گفت :

 

-  من متاسفم به جهت  این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج  کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی  به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را  آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با  ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :

 

-  مادر من می خواهم  ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او  خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :   

-  نگران نباش پسرم .  تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی .  چون تو پسر او نیستی . . . !

لطفا" نظر خود را بیان کنید

 



نظرات شما عزیزان:

arefeh
ساعت12:17---23 مرداد 1391
ایول خیلی جالب بود

سایه
ساعت18:41---14 ارديبهشت 1391
متن جالبی بود.مرسی.واقعاکه این یکی ازمشکلات جامعه ماس.امیدوارم که همه کسایی که به این راه کشیده شدن چه متاهل وچه مجردازکاربدشون عبرت بگیرن یاحداقل بقیه روتشویق نکنن.اگه میشه بازم ازاین مصالب بذارین.


ليلا
ساعت9:14---16 بهمن 1390




سلام
خيلي فاجعه خنده داري بود!!


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:خیانت,مرد,زن,ازدواج,دختر,پسر,ساعت8:2توسط زنگ عاشقی | |